شناخت عیسی مسیح آرامش را به زندگی من به ارمغان آورد و مرا از همه قید و بندها و نگرانی ها آزاد ساخت . از این رو هر آنچه را که از او میدانم و یاد خواهم گرفت به حکم وظیفه با دیگران قسمت خواهم کرد و ندای آزادی او را تا جایی که در توان دارم به گوش خواهم رسانید ؛ باشد که روزی همه ما در سایه ایمان مسیحی به این آرامش برسیم .

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

زنده کردن یک دختر و شفای یک زن

گاهی انسانها ما را بازخواست می کنند که چرا در دنیای پیشرفته امروزی ما چنین عقایدی داریم ؟ چرا به انسانی که هرگز ندیده ایم و در زمان آنها زندگی نکرده ایم اینچنین ایمان داریم. 
آیا شما امواج برقی را می بینید یا نور حاصل از آنها و تاثیر آن در زندگی روزمره تان را؟ 
علم امروز به طور مداوم در مورد انرژی مثبت و درمان بیماری ها سخن می گوید . حال که انرژی مثبت در واقع اعتقادی است که ما در درون داریم . ما شفا می یابیم چون اعتقاد داریم که اگر مثبت فکر کنیم مثبت میشود. وقتی در دنیای پیشرفته امروزی چنین اعتقادی است . پس چرا من به مسیح که در سالها پیش در کتاب مقدس وقتی بیماران را شفا میداد به آنها می گفت ( دل قوی دار. ایمان تو، تو را شفا داده است . ) ایمان نداشته باشم. من به کتابی که به من می آموزد؛ همسایه خود را همانند خود دوست بدار و همواره مرا به اندیشه مثبت و بخشش و انسان بودن دعوت می کند اعتقاد دارم . چرا که نه تنها هیچ نکته منفی به من نمی آموزد ، بلکه کمک می کند که انسانی بهتر باشم . در این راه شاید مورد تمسخر عده ای واقع شوم اما نتیجه مهم است . فرق زندگی من با آنها بهترین جوابی است که می توانم به آنها بدهم. 

در اینجا می خواهم به مورد دیگری از معجزات مسیح اشاره کنم. که آیه ذکر شده نیز در این معجزه آمده است. 


 زنده کردن یک دختر و شفای یک زن



متی ۹: ۱۸ـ۲۶
18عیسی هنوز سخن می‌گفت كه سرپرست یکی از کنیسه‌ها به نزد او آمد و تعظیم كرده گفت: «دختر من همین الآن مُرد، ولی می‌دانم که اگر تو بیایی و بر او دست بگذاری او زنده خواهد شد.» 19عیسی برخاسته و با او رفت و شاگردانش نیز به دنبال او حركت كردند. 20در این وقت زنی كه مدّت دوازده سال به خونریزی مبتلا بود از پشت سر عیسی آمد و دامن ردای او را لمس كرد، 21زیرا پیش خود می‌گفت: «اگر فقط بتوانم ردایش را لمس كنم شفا خواهم یافت.» 22عیسی برگشت و او را دیده فرمود: «دخترم، دل قوی‌دار. ایمان تو، تو را شفا داده است» و از همان لحظه او شفا یافت. 23وقتی عیسی به خانهٔ سرپرست كنیسه رسید و نوحه سرایان و مردم وحشت‌زده را دید 24فرمود: «همه بیرون بروید، این دختر نمرده بلكه در خواب است.» امّا آنها فقط به او می‌خندیدند. 25وقتی عیسی همه را بیرون كرد به داخل اتاق رفت و دست دختر را گرفت و او برخاست. 26خبر این واقعه در تمام آن نواحی انتشار یافت. 

مرقس ۵: ۲۱ـ ۴۳ 
 21وقتی عیسی دوباره به طرف دیگر دریا رفت، جمعیّت فراوانی در كنار دریا دور او جمع شدند. 22یائیروس سرپرست كنیسهٔ آن محل آمد و وقتی او را دید، در مقابل او سجده كرد 23و با التماس زیاد به او گفت: «دخترم در حال مرگ است. خواهش می‌کنم بیا و دست خود را روی او بگذار تا خوب شود و زنده بماند.» 24عیسی با او رفت، جمعیّت فراوانی نیز به دنبال او رفتند. مردم از همه طرف به او هجوم می‌آوردند. 25در میان آنها زنی بود، كه مدّت دوازده سال مبتلا به خونریزی بود. 26او متحمّل رنجهای زیادی از دست طبیبان بسیاری شده و با وجودی‌كه تمام دارایی خود را در این راه صرف كرده بود، نه تنها هیچ نتیجه‌ای نگرفته بود، بلكه هر روز بدتر می‌شد. 27او دربارهٔ عیسی چیزهایی شنیده بود و به همین دلیل از میان جمعیّت گذشت و پشت سر عیسی ایستاد. 28او با خود گفت: «حتّی اگر دست خود را به لباسهای او بزنم، خوب خواهم شد.» 29پس لباس او را لمس كرد و خونریزی او فوراً قطع شد و در وجود خود احساس كرد، كه دردش درمان یافته است. 30در همان وقت عیسی پی برد كه، قوّتی از او صادر شده است. به جمعیّت نگاهی كرد و پرسید: «چه کسی لباس مرا لمس كرد؟» 31شاگردانش به او گفتند: «می‌بینی كه جمعیّت زیادی به تو فشار می‌آورند پس چرا می‌پرسی چه کسی لباس مرا لمس كرد؟» 32عیسی به اطراف نگاه می‌کرد تا ببیند چه کسی این كار را كرده است. 33امّا آن زن كه درک كرده بود شفا یافته است، با ترس و لرز در برابر عیسی به خاک افتاد و تمام حقیقت را بیان كرد. 34عیسی به او فرمود: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است، بسلامت برو و برای همیشه از این بلا خلاص شو.» 35هنوز صحبت عیسی تمام نشده بود، كه قاصدانی از خانهٔ سرپرست كنیسه آمدند و گفتند: «دخترت مرده است. دیگر چرا استاد را زحمت می‌دهی؟» 36امّا عیسی به سخنان آنها توجّهی نكرد و به سرپرست كنیسه فرمود: «نترس، فقط ایمان داشته باش.» 37او به كسی جز پطرس و یعقوب و برادرش یوحنا اجازه نداد كه به دنبال او برود. 38وقتی آنان به خانهٔ سرپرست كنیسه رسیدند، جمعیّت آشفته‌ای را دیدند كه با صدای بلند گریه و شیون می‌کردند. 39عیسی وارد منزل شد و به آنها فرمود: «چرا شلوغ کرده‌اید؟ برای چه گریه می‌کنید؟ دختر نمرده است بلكه در خواب است.» 40امّا آنها به او خندیدند. عیسی همه را از خانه بیرون كرد و پدر و مادر و سه شاگرد خود را به جایی‌که دختر بود، برد. 41و دست دختر را گرفت و فرمود: «طلیتا قومی.» یعنی «ای دختر، به تو می‌گویم برخیز.» 42فوراً آن دختر برخاست و مشغول راه رفتن شد. (او دوازده ساله بود.) آنها از این كار مات و مبهوت ماندند 43امّا عیسی با تأكید به آنها امر كرد كه این موضوع را به كسی نگویند و از آنها خواست كه به دختر خوراک بدهند.


لوقا ۸: ۴۰ـ ۵۶ 
40هنگامی‌ که عیسی به طرف دیگر دریا بازگشت مردم به گرمی از او استقبال كردند زیرا همه در انتظار او بودند. 41در این وقت مردی كه اسمش یائروس بود و سرپرستی كنیسه را به عهده داشت نزد عیسی آمد. خود را پیش پاهای عیسی انداخت و از او تقاضا كرد كه به خانه‌اش برود، 42زیرا دختر یگانه‌اش كه تقریباً دوازده ساله بود در آستانهٔ مرگ قرار داشت. وقتی عیسی در راه بود مردم از هر طرف به او فشار می‌آوردند. 43در میان مردم زنی بود كه مدّت دوازده سال مبتلا به خونریزی بود و با اینكه تمام دارایی خود را به پزشکان داده بود هیچ‌کس نتوانسته بود او را درمان نماید. 44این زن از پشت سر آمد و قبای عیسی را لمس كرد و فوراً خونریزی او بند آمد. 45عیسی پرسید: «چه كسی به من دست زد؟» همگی انكار كردند و پطرس گفت: «ای استاد، مردم تو را احاطه کرده‌اند و به تو فشار می‌آورند.» 46امّا عیسی فرمود: «كسی به من دست زد، چون احساس كردم نیرویی از من صادر شد.» 47آن زن كه فهمید شناخته شده است با ترس و لرز آمد و پیش پاهای او افتاد و در برابر همهٔ مردم شرح داد كه چرا او را لمس كرده و چگونه فوراً شفا یافته است. 48عیسی به او فرمود: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است، بسلامت برو» 49هنوز گرم صحبت بودند كه مردی با این پیغام از خانهٔ سرپرست كنیسه آمد: «دخترت مُرد. بیش از این استاد را زحمت نده.» 50وقتی عیسی این را شنید، به یائروس فرمود: «نترس فقط ایمان داشته باش، او خوب خواهد شد.» 51هنگام ورود به خانه اجازه نداد كسی جز پطرس و یوحنا و یعقوب و پدر و مادر آن دختر با او وارد شود. 52همه برای آن دختر اشک می‌ریختند و عزاداری می‌کردند. عیسی فرمود: «دیگر گریه نكنید، او نمرده، خواب است.» 53آنان فقط به او نیشخند می‌زدند، چون خوب می‌دانستند كه او مُرده است. 54امّا عیسی دست دختر را گرفت و او را صدا زد و گفت: «ای دخترک، برخیز.» 55روح او بازگشت و فوراً برخاست. عیسی به ایشان فرمود كه به او خوراک بدهند. 56والدین او بسیار تعجّب كردند، امّا عیسی با تأكید از آنان خواست كه ماجرا را به كسی نگویند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر